زن مطلقه کیست؟!
 
کلبه کوچک راز بزرگ
نوشته شده توسط دستان خود سیا مک
برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : خود خود سیامک

طلاق، مطلقه بارها و بارها این جمله رو شنیدید و نمیدونم هر بار به چه فکری افتادین زن دست دوم، زن بی شوهر، زن طرد شده، درسته؟!

 وقتم این جملرو میشنیدم یاد بی کفایتی و بی لیاقتی زنی میفتادم که طلاق گرفته مخصوصا که بچه هم داشت و حالا باید برای سیر کردن خودشو بچش، تمام عمرشو بجنگه و هیچ وقت معنای زندگیو لذت بردن ازش و نفهمه چون همیشه باید بترسه؛ از چشمهایی که همه جا دنبالش میکنند برای استفاده ازش؛ البته اگه جوون  باشه و زیبا.

وهمیشه این میون اون زنه که له میشه، نابود میشه خودشو فدای بچش میکنه وهمه چیزو توی خودش میکشه و بار یه زندگی رو تنهایی به دوش میکشه

این مال اون سالهایی بود که دخترا شرف و وجودشون رو به ازدواج سوری و بعد هم به اجرا گذاشتن مهریشون نمی فروختن؛ در اصل نوعی روسپیگری و تن فروشی به سبک جدید؛ ازدواج میکنند و ماهی یا سالی نگذشته درخواست طلاق میکنند به عناوین مختلف.

ولی برای من اینطور نبود من سالها توی خونه پدری در ناز و نعمت بزرگ شده بودم در کمال رفاه و اسایش؛ ازدواج من کاملا اتفاقی بود من عاشق کسی شدم که توی دوران دانشگاه با من بود ما از اونجا بود که همو شناختیم و پایه های این آشنایی به دوست داشتنو عشق کشید و ازدواج. اینم بگم مهم نیست شما کجا با طرفتون آشنا میشید توی خیابون دانشگاه یا مثل امروزیا توی دنیای مجازی مهم اینه که تمام اصول رفتاری و اخلاقی و فکری دو طرف با هم تفاهم و تقابل داشته باشن.

من یه ازدواج و زندگی 6 ساله رو تجربه کردم که متاسفانه بعد این همه سال به طلاق منجر شد شاید خودم مقصر بودم؛ اشاره کردم که در رفاه و آرامش بودم و زندگی برای من در دوران مجردی تفاوت زیادی داشت با وقتی که متاهل شدم ؛ وقتی ازدواج کردم هیچی بلد نبودم آشپزی، خونه داری و کلاً هر کاری که یک زن باید بتونه انجا م بده، من سالها تو رفاه و خوشی توی خونه پدرم گذرونده بودم و حالا زن شده بودم و وظایفی رو دوشم بود که حتی فکرش رو هم نمیکردم.

بهتره برم سر اصل موضوع، طلاق من از اونجا شروع شد که توانایی انجام بیشتر کارهارو در خودم نمیدیدم من تحصیلکرده بودم از خونه داری بدم میومد میخواستم کار کنم و وقتی میام خونه دست به سیاه و سفید نزنم، همینطورهم شد همسرم به خاطر علاقه ای که به من داشت اجازه کار رو بهم داد؛ اینم بگم من از خیلی لحاظ بهترین بودم، زیبا بودم، تحصیلکرده و خوش اندام همسرم برای ازدواج با من خیلی سختی کشید چون من به خیلی از خواستگارام جواب رد میدادم یا کلاً بعد یه مدت میپیچوندمشون و لذت میبردم به خاطر زیباییم به خاطر بهتر و سرتر بودنم از همه، خواستنی بودم.

مدتی یا بهتر بگم سالی گذشت زندگیم خوب بود میرفتم سر کار توی یه اداره وقتی هم بر میگشتم یا از بیرون غذا میگرفتیم یا شوهرم غذا حاضر میکرد برام همه چی خوب بود استراحت، تفریح، کلاً الان که فکرشو میکنم زیباییم باعث شد که از خیلی جهات از کارهای خونه و خونه داری معاف باشم. هیچ وقت فکر نمیکردم اون زندگی شیرین و رویایی تبدیل به جهنمی بشه برام .

شوهرم بعد گذشت چند سالی که از زندگیمون میگذشت رفتارش عوض شد، اون آرامشو محبتو احترام تبدیل به خشونت و فحاشی و بی احترامی شد.

مدتی پیش مشاور میرفتیم که فایده ای هم نداشت.موضوع طلاق درمیون اومد و بعد قضیه مهریه که بهتره نگم اما خیلی بود چون من واقعاً از هر لحاظ کامل بودم و گول همین زیباییم رو خوردم .همسر سابقم که وضع مالیش خوب بود حاضر شده بود به طلاق اما در این میون مسئاله ای که براش پیش اومده بود این بود که خیلی خرج عروسی من کرده بود خرج طلا و جواهرات و گردشو مسافرت و خیلی چیزهای دیگه اما بهره ای ندیده بود چون ما بچه هم نداشتیم  اون حاضر نبود به راحتی طلاقم بده نه به خاطرعشق و دوست داشتن نه، بلکه به خاطر سالهایی که فکرمیکرد با من به بطالت گذشته و حروم شده.

موضوع طلاق که پیش اومد؛ 4 سال بود که از ازدواجمون میگذشت.روزی که به دادگاه رفتیم همه چی خوب پیش میرفتو منم راضی بودم اما اون زد زیرهمه چیز و این موضوع که من میخواستم زود ترراحت شمو دو سال و خورده ای کشید، تمام طلاهام رو برای گرفتن وکیل داده بودم، روزو شبم میرفت بدون اینکه بتونم کاری بکنم؛ روزی که ازدواج کردم 22 سالم بود و روزی که میخواستم جدا شم تا حداقل بیشتر از جوونیو عمرم استفاده کنم و لذت ببرم 28 سالم. دیگه برام پولی نمونده بود وقتم هم داشت به هدرمیرفت یادم نمیره همیشه میخندیدم و شاد بودم اما بعد اون اوضاع و رفتن به دادگاه نه تنها خنده از من رفت بلکه خستگیو بی رمق بودن و افسردگیو بی حوصلگی سراغم اومده بود/ فکر نمیکردم با درو دیوارو اون سالن سرد و بی روح دادگاه اجین شم و در واقع عقد من بسته شده باشه با اون محیط بیروح و خشک.

خستگی و بی حوصلگی باعث شد از کارم اخراج شم، منی که بهترین کارمند اون اداره بودم و به کارم عشق میورزیدم.

زمان رو گم کرده بودم روزو شب میرفت و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم همسر سابقم هم براش هیچ اهمیت نداشت وضعیت من، وضعیت سختی که برای من هر روز بیشترو بدتر میشد.

یادم نمیره روزی که توی دادگاه بودیم بهم گفت این خندتو تبدیل به گریه میکنم، من چیکار کرده بودم که این باید سرنوشتم میشد.

تمام اینا کنار وقتی شنیدم با یه دختر دیگه تیریپ برداشته و آشنا شده و خوش میگذرونه بیشتر داغونم کرد توی آینه خودمو میدیدم که چطور داشت روزو شبم میرفت و کم کم به 30 سالگی نزدیک میشدم دو سال از دادگاه و رفت و آمد من به اون خراب شده میگذشت، یه روز وقتی رفته بودم خرید تو یکی از مغازه ها اونو دیدم دست به دست یه دختر جوون کم سن و سال به قول امروزیا تازه نفس، نمیخواستم من وببینه برگشتم خونه زار زار گریه کردم و از خدا کمک خواستم، بعد از دو سال بالاخره راضی شد با توافق از هم جد اشیم اینو بگم من مهریرو بهش بخشیدم اونم طلاقم داد رمق مبارزه با اونو توی خودم نمیدیدم و میدیدم که اون هیچ ضرری نمیکنه و هر روز با دختر یا دخترای دیگه میپره.

2 سال گذشت و توی یه پاییز غمناک و بی روح ما ازهم جدا شدیم و اگه میدونستم آخرش قراره این بشه از اول مهرمو میبخشیدم.روزی هم که از دادگاه خارج شدیم  دیدم توی ماشینش دختری نشسته بود که جوونترو زیباتر از من بود.

طلاق رو گرفتم و به خونه بابام رفتم، هیچی نداشتم یه بازنده بودم زیبایی و جوونیم هم داشت از بین میرفت.

 ازطلاقم که به طور رسمی انجام دادیم 2 سال میگذشت هرجا برای کارمیرفتم تا میفهمیدند من یه زن مطلقه ام پیشنهادهای بی شرمانه میدادند؛ برای کار جایی رو پیدا کردم که محیطش خوشبختانه زنانه بود.

زمان میگذشت روز و شب و من هرچی بیشتر میگذشت ناراحت تر میشدم چون دوستان خودم و میدیدم که همه ازدواجهای موفق داشتند با اینکه شاید همسرانشون در درجات عالی و بالا نبودند اما زندگیهای خوبی داشتند از همه مهمتر بچه داشتند و مادر بودند و من خونه بابام بودم سنم بالا میرفت چند تایی خواستگار داشتم اما باب میلم نبود نمیدونم اما هنوزهمون غرور و خود خواهی یا شایدم چون زیباییو کمال رو در خودم میدیدم بهشون جواب نه میدادم.

مردهای زن دار یا زن مرده بهم پیشنهاد ازدواج میدادن از اینکه زن بودم و مطلقه متنفر بودم هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم به این روز بیفتم باورتون نمیشه شبها وقتی میخوابیدم همش کابوس میدیدم و میگفتم ای کاش بیدار شم و هنوز همون دختر 5 یا 6 ساله ای باشم که با کتایون دختر خالم خاله بازی میکردمو سر چادر نماز گل گلی که خالم بهم هدیه داده بود ذوق میکردم.

کاش بر میگشت اون زمان، من هرروز بی رمق تر میشدم، من یه زنم یه مطلقه اما حق وحقوقی دارم امروز من 35 سالگی بهار زندگیم رو میگذرونم کاش یه دختر معمولی بودم و یه ازدواج ساده اما پایدار داشتم.

نصیحت من به همه دوستام اینه گول ظواهرو نخورید ازدواج یه امر کاملاً جدیه اگه اشتباه کنید یه عمر پشیمونی میکشید مخصوصا ما زنها برامون خیلی سخته این داغ مطلقه خوردن روی پیشونیمون. انتخاب درست مساوی میشه با ازدواج عالی و خوب.زمان رحمی نداره وقتی توئه دختر شدی زن باید بدونی خیلی تنها هستی وقتی حامله میشی بچه دار و مادر دیگه فقط خودتیو خودت اگه کارت به طلاق بکشه میشی دست دوم همه به چشم یه شی نگات میکنند نه کسی که بتونی براشون همدم باشی البته شاید استثنایی هم باشه  وقتی هم بر میگردی خونه مامان بابات، باید بدونی شاید به زبون نیارند اما همیشه  ناراحتن هم از اینکه برگشتی یا بهتر بگم ترشیدگیت و تاریخ مصرفت میگذره و هم از اینکه میدونند به زودی اونا هم میرند و تو تنها میشی.

اگر برای پول ازدواج میکنید و خودتون رو معامله میکنید بدونید که زمان بی رحمه و این دنیا همه چیو از آدم میگیره، زیبایی و جوونی همیشگی نیست من بهترین زندگیومیتونستم داشته باشم اما غرورم نذاشت. البته این به این معنی نیست که خودتونو خوار کنید من تجربم خیلی سخت بود عمرم، جوونیم رفت امروز تنهای تنهام بهترین انتخابارو از دست دادم.امیدوارم شما هم مثل من همچین تجربه ای رو نداشته باشین.

به نظر شما

ایا این زن حقش تنها بودن نبود؟

این ماجرای واقعی یه مطلقه بود که متاسفانه زن زندگی نبود
و
قسمت دوم که به زودی خواهید خواند در باره زن مطلقه ای است که بچه دارد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید این وبلاگ یکی از سری وبلاگ هایی میباشد که در جهت تفریحات وسرگرمی ها ومطالبه عاشقانه سالم فعالیت میکند ین وبلاگ کار خوداز شهریور ما سال هزار سیصدونود شروع کرده هم اکنون به فعالیت خود ادامه میدهد امیدواریم بارایه نظرات خودتان مارا درهرچه بهتر کردن این وبلاگ یاری کنیید در ضمن کپی برداری ازمطالب وبلاگ هم اشکالی ندارد حتی بدون ذکر منبع .همه جوره راحت باشید .این وبلاگ متعلق به خود شماست.با کمال وتشکر فراوان مدیریت وب سیامــــــک
آخرین مطالب
پيوندها
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه کوچک اما رازهای بزرگ وباورنکردنی و آدرس nvasiya.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 172
تعداد مطالب : 33
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 2