رعنای ایرانی در چنگال یک افغانی
 
کلبه کوچک راز بزرگ
نوشته شده توسط دستان خود سیا مک

اسمش رعنا بود خوشگل و زیبا تازه اومده بودن محله ما باباش کفاش بود غیر اون 4 تا بچه دیگه هم داشت.خانواده پر جمعیتی بودن 2 تا خواهرو 2 تا برادر دیگه هم داشت خودش بچه وسط خانواده بود.تقریبا فکر کنم 18 سالش هم نشده بود. اشنایی من با اون مثل این فیلمای فارسی قدیمی بود یه روز که رفتم رو پشت بوم تا به کبوترهام دون بدم و اب دیدیم اونم بالاست اون اولین دیدیار ما بود البته بیشتر دیدن من بود تا اون.

 اون داشت بالا رختاشون رو  پهن میکرد اخه ما حیاط نداشتیم یا بالکن همه همسایه ها رختاشون میاوردن بعده شستن بالا پهن میکردن رو طنابی که بود.

چه صورته نازی داشت چند دقیقه  محو دیدنش میشدم حتی غافل از اب و دون دادن به کبوترها وقتی اون میرفت تازه یادم میومد واسه چی اومده بودم بالا.

اون اوایل فقط دیدن بود اونم نه همیشه گاهی که میرفت بالا رخاشون پهن کنه .

بعدنا بیشترو از نزدیک میتونستم ببینمش وقتی که چادر گل گلی شو میپوشید و میرفت دم نونوایی نون بگیره منم همیشه به همین بهانه میزدم بیرون گاهی با اینکه نون هم داشتیم اما به بهانه دیدن اون میرفتم و یکی دو تا نون میگرفتم که همیشه هم صدای مامانم در میومد این همه نون برا چی گرفتی میمیونه کپک میزنه بعد باید بریزیم بیرون نعمت خدا رو .

روزا به همین منوال میگذشتو کاره من دیدین رعنا شده بود اونم فقط دم نونوایی یا رو پشت بوم موقع پهن کردن رختاشون.

با اون سن کمش بیشتر کارای خونشون میکرد مدرسه نمیرفت چون انگار وضع مالی باباش خوب نبود بتونه پول مدرسشو بده البته میدونستم که دو تا داداشاش میرفتن دبیرستان چون باباش معتقد بود به اینکه دختر درس و سواد به دردش نمیخوره چون اخرش باید بره خونه شوهر و بشور بساب کنه.

فقط پولو وقتشو حروم کرده رفته مدرسه چون مدرکش اخر بی استفاده میمونه.عوضش رعنارو فرستاده بود پیش خدیجه خانوم خیاط که خیاطی یاد بگیره.

همیشه از اینکه یه پسر بودم جای اون یا کلا دختر نیستم خدا رو شکر میکردم چون هیچ کدوم از این بی بدبختیار و کارای زنانه رو نمیتونستم نه انجام بدم نه بکنم نه دوست داشتم . بارها دیدیده بودم که رعنا چسب به دستش زده مطمنم به خاطر خیاطی بود حتما یا سوزن تو انگشتش میرفت یا با قچیو اینا دستش زخمی میشده.

خانواده رعنا اینا کاملا مرد سالاری بود بارها میدیم وقتی داداشاش میومدن از مدرسه اون جورابا و لباساشون میشست و غذا شون اماده میکرد دو تا خواهر دیگه هم داشت که کوچیکتر از خودش بودن.

مامانشم خونه های مردم میرفت رختاشون میشست تا خرج زندگیشون در اره.

یکی نبود بگه خوب شما که نداشتین بخورین این همه بچه برا چی اوردین.

البته دست کمی از زندگی خود ما نداشتن با این تفاوت که بابای من معلم بود و مامانم ارایشگر گرچه هیچ وقت نمیتونستیم با حقوق کم اونا خرجای گرون مثل اون ادم اعیونا و پولدارا زندگی کنیم.

مدتی گذشت یه روز رعنا رو وقتی از دم سبزی فروشی حسین اقا میومد دیدم با اون چادر گل گلی و جوراب سفیدی که داشت و دمپای های دخترونش چقدر زیبا بود.

یه دستش نون بود یه دستشو سبزیو کمی میوه وقتی از در میوه فروشی اومد بیرون زنبیل از دستش ول شد منم فرصت و غنیمت شمردم رفتم جلو کمکش کنم با اون صدای نازکش گفت شما زحمت نکشین میبرم خودم گفتم نه زحمتی نیست مسیرمون یکیه میارم براتون.

اولین بار بود صداشو میشنیدم البته غیر اون چند دفعه که باباش وقتی کارش داشت بلند داد میزد رعنا هوو رعنا که اون بیچاره هم میگفت بله اومدم.

توی راه ازش پرسیدم شما همیشه خریدای خونرو میکنید و انگار همه کارای خونه به عهده شماست گفت بله کسیه دیگه نیست مامانم که تا شب سر کاره منظورش همون کاری بود که گفتم.

بابامم که وقت نمیکنه گفتم بهش اره درسته ایشالا درست میشه گفت اره وقتی دیگه وقتی نباشه درست میشه همیشه همینطوره گفتم خیلی نا امید هستی که یه اهی از دلش کشید گفت خوب تو هم اگه دختر بودی این همه بدبختی که من دارم میداشتی و جای من بودی حتما همینطور میگفتی.

البته بد بیرا هم نمیگفتا همیشه همینطور بود خود من همیشه نماز میخوندم و دعا میکردم اما انگار خدا گوشاش کر شده بود فقط برا مایه تیله دارا وقت داشت قاسم اقا املاکی سر کوچه همیشه میدیدیم پولدر ترو پر مایه دار تر میشد با اینکه حتی یه بارم ندیدیم بیاد مسجد فقط تا مشتری میرفت بنگاش تسبیحش دستش میگرفتو میچرخوند.اره رعنا راست میگفت.

حرفاو درد دلامون تازه داشت بیشتر میشدو به قولی گل مینداخت که رسیدیم به خونه همش میگفتم کاش خونه دورتر بود یا دیرتر میرسیدیم که رعنا سبدو ازم گرفت با گوشه دهنشم چادرشو چه دستای سفیدو زیبایی داشت گفت مرسی اقا ؟گفتم مسعود اسمم و نمیدونست منم چون همیشه باباش صداش میکرد اسمشو یاد داشتم گفت مرسی اقا مسعود.

همونطور که میرفت میدیمش خیلی تو نور افتاب به نظرم زیباتر اومد مثل فرشته ها.

هنوز داخل نرسیده بود که صدای باباش پا شد رعنا رعنا یه لیوان چای بیار واقعا دلم براش میسوخت خیلی بیچاره بود راست میگفت دختر یعنی همش بد بختی.باباش اونور کوچه بساط کفاشی پهن کرده بود

دیگه فقط برا نون نبود که میتونستم رعنا رو ببینم وقتی میرفت میوه یا سبزی چیزی بگیره هم منم میرفتم میتونستیم تو راه کلی حرف بزنیم اون قدر با هم صمیمی شده بودم که اون بهم مسعود و منم بهش رعنا میگفتم.البته اوایل رعنا خانوم میگفتم اونم اقا مسعود.

محله ما یکی از محله های نسبتا پایین شهر بود از اون محله ها که ادما فقط روزشون رو میگذرونند به امید شب شبو میخوابند به امید اینکه فردا باز پاشند.

نه تفریحی نه سرگرمی یه موقعی وقتی بچه بودم یادمه با بچه محلا گل کوچیک میزدیم اما به خاطر پول و اینکه هر کی مجبور بود کار کنه حتی تو اون بچگی کم کم بچه ها از هم دور شدن.

یادمه با عباس و سعید اینا همیشه گل کوچیک میزدیم عصرای 5 شنبه یادش بخیر دم غروب صدای اذون مرحوم اقاتی که میومد از مسجد محل دیگه توپ و دروازه هامون که با اجر درست کرده بودیم و  جمع میکردیم.

الان هر کدوم از اون بچه ها یه جایین مثلا سعید به خاطر شرایط سخت مالی و مریضی مامانش و فوت نا بهنگام باباش روزنامه فروشی میکرد سر چهارا ها.

عباس تو یه چاپخونه رفته بود اونم باباشو طلبکارا به خاطر قرضو اینا انداختن زندان.

وای ادم تا بچه هس  هیچی از این مشکلات سر در نمیاره همیشه صبر میکردیم بعد مدرسه ظهرای 5 شنبه با بچه محلا بریم فوتبال چه خوش میگذشت فرداشم که جمعه بود اما کم کم که بزرگ میشیم مشکلات روی دوش ما هم سنگینیش میفته غافل از اینکه یه روز زیر بار اون مشکلات خورد میشیم.

سرتون در نیارم این مشکلات که تو همه خانوا ده ها بود الانم بیشتر شده باعث یه اتفاق بد  یا یه هر چی اسمشو میزارین برا من شد البته برا رعنا اما چون ما با هم خیلی صمیمی شده بودیم و من دوستش داشتم انگار برا من افتاده بود.

اها قبلش بگم شبای یلدارو!!!

 که اولین سالی بود که اونا اومده بودن شب دعوتشون کردیم خونمون شب یلدا رو با هم باشیم البته 2 تا داداشاش نیومدن چون جای ما تنگ بودو جمعیت اونا زیاد البته بگم منم 2 تا خواهر داشتم جمعیت ما هم کم نبود اما اون شب خیلی خوش گذشت تخمه شکستیم حرف زدیم منم هی زیر چشمی رعنا رو میدیدم اونم منو لباش گاز میگرفتو ارومکی میخندید چه قدر خوب بود . کی میدونست پشت خنده هاش کوهی از غم و بدبختی که به زودی روش اوار میشه.

2 سالی بود اونا اومده بودن سال سوم بود که همه اون دوستی و صمیمیت بین ما تموم شد.

یه شب که اومدم خونه دیدیم یه جفت تا کفش اضافه در واحد اوناست ما واحد بالاتر از اونا بودیم اونا پاین تر چون مستاجرا قبلی وقتی رفتند اینا جاشون امدن.

وقتی از پله ها میرفتم بالا تو راه پله رعنا رو دیدیم نشسته بود گریه میکرد خیلی بد جور گریه میکرد چشماش سرخ شده بود بریده بریده نفس میکشید نشستم گفتم سلام چی شده چرا گریه میکنی جوابی نداد و بغضش ترکید بیشتر گریه کرد منم نمیدونستم چرا اما تا گریش دیدیم گریم گرفت.

یه جیزی همیشه نمیدونم چرا تو اوج خوشی ها که مثل من کسی دوست دارین یه هو یا ازدواج یا مرگ خوشیتون رو تبدیل به عزا میکنه از کارای خداست دیگه.

با صدای گریه مامانم اومد بیرون ؟

مارو دیدگفت چی شده گفتم هیچی نمیگه فقط گریه میکنه!؟

 دست رعنارو گرفت و بردش تو واحد خودمون یه لیوان اب قند داد گفت بخور جونم اروم شی بعد بگو چی شده.بعد رو به من کرد گفت برو لباسات عوض کن صورتتم یه اب بزن .

وقتی کمی ارومتر شد ازش پرسید چی شد عزیزم چرا مثل ابر بهار گریه میکنی که باز رعنا زد زیر گریه اما این بار گفت که خاستگار براش اومده مامانم گفت الهی همین خوب اینکه خوشالی داره نه ناراحتی. هر دخملی باید ازدواج کنه

رعنا دیگه چیزی نگفت بند دلم پاه شد یه ان به خودم گفتم کاش خواب بودم یا یه دروغ بود یا هرچی اما رعنا رو از دست ندم.

وقتی حالش بهتر شد مامانم میخواست کمکش کنه ببرتش خونشون درو که باز کرد دید یه اقای با یه لباس عجیب و یه من ریش از خونشون اومد بیرون رفت گفت حتما پدر داماده .که رعنا گفت نه خود داماده مامانم گفت چی؟؟

بله داماد اونطوری که بعدنا فهمیدم یه مرد 40 ساله حالا ایرانی کاش میبود افغان بود یه افغانی این بیشتر ناراحتم میکرد.با اون لباسای عتیقش و لهجه گندش.

من که تا اون روز افغانی ندیده بودم جز پدر( سخی) تو رو خدا اسماشون بیبینید . که کار گر احمد شاطر نونوای محلمون بود.

گفتم خاک بر سر ایرانی شده یه افغانی میاد خاستگاری یه دختر 19 ساله به این خوشگلی.

ماجرارو کوتاه کنم که چقدر مامانم اینا تلاش کردن بابای رعنا دخترشو به اون افغان کثیف زشت نده اما نشد ماجرا اینطوری بود که در قبال رعنا پول خوبی داده بود نمیدونم چقدر اما اونا دخترشون به یه افغان فروخته بودن.

باورتون نمیشه اون همه حرفا  صمصیمیتی که با رعنا داشتم همش جلو چشم اومد.یاده حرفم افتادم

گفتم بهش اره درسته ایشالا درست میشه گفت اره وقتی دیگه وقتی نباشه درست میشه همیشه

 رعنا رو مثل یه زن افغان ارایش کردن و لباس عروس تنش کردن ما که نرفتیم اما خدیجه خانوم همون خیاطی که بهش خیاطی یاد میداد میگفت دختره همش گریه میکرده انگار دنبال چیزی میگشته.

اون اخرین باری بود که رعنا و دیدیم بعدها شنیدم  اون افغان پولدار که توی ایران به پول و ثروت رسیده بود رعنارو به افغانستا برده.

فکرشم ادمو ازار میده کشور ما درش مثل دره ... بازه حیونایی مثل این افغانها میومدن برا کار گری حالا کارشون به جایی رسیده شدن ثروتمند و  دخترای ایران و میخرند ای تف بر....

قضاوت بقیه چیز ها با شما به امید سربلندی ایرانی.

 

و زن در بند و حصار!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید این وبلاگ یکی از سری وبلاگ هایی میباشد که در جهت تفریحات وسرگرمی ها ومطالبه عاشقانه سالم فعالیت میکند ین وبلاگ کار خوداز شهریور ما سال هزار سیصدونود شروع کرده هم اکنون به فعالیت خود ادامه میدهد امیدواریم بارایه نظرات خودتان مارا درهرچه بهتر کردن این وبلاگ یاری کنیید در ضمن کپی برداری ازمطالب وبلاگ هم اشکالی ندارد حتی بدون ذکر منبع .همه جوره راحت باشید .این وبلاگ متعلق به خود شماست.با کمال وتشکر فراوان مدیریت وب سیامــــــک
آخرین مطالب
پيوندها
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه کوچک اما رازهای بزرگ وباورنکردنی و آدرس nvasiya.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 79
بازدید کل : 250
تعداد مطالب : 33
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 2