بلایی که سر خواهرم اوردن
 
کلبه کوچک راز بزرگ
نوشته شده توسط دستان خود سیا مک

 هیچ وقت اینقدر دیر نکرده بود همه جا زنگ زدیم کلانتری .بیمارستان.حتی پزشکی قانونی اصلا فکر همچین روزی رو هم نمیکردم خیلی وقتا وقتی روزنامه حوادث و سر سری یه نگاه مینداختم باورم نمیشد این قدر جرم و جنایت تو کشور یا حتی شهرمون باشه.

همیشه میگفتم اخه با این همه جنایت که دیگه امنیتی نمیمونه برای زندگی ترس تمام وجودمو گرفته بود هیچ وقت اینقدر اضطراب نداشتم همیشه وقتی کلیپ یا فیلمی در این مورد میدیم از اینکه یه دخترم متنفر میشدم متفرو پر ناراحتی و خشم از اینکه جنسیتم طوری خلق شده که همیشه مورد استفاده باشم مثل یه کالا.

ساعت 12 شب بود تقریبا از ساعت 1 ظهر که خواهرم دیر کرده بود و باید بعد از ساعت 1 از دانشگاه حالا با تاخیر تا 1 خونه میبود نگران شده بودیم.

 من همش فکرم روی تصادف میرفت که شاید تصادف کرده یا توی شلوغی خیابون به ترافیک خورده باشه یا تاکسی گیرش نیومده یا از اوتوبوس جا مونده  باشه نمیدونم هزار جور فکر از سرم میگذشت.

حتی یه لحظه هم به اونچه بعدا فهمیدیم سرش اومده فکر نکرده بودم.

ساعت تقریبا 1 نصف شب بود بابام دیوانه شده بود اون که زیاد عادت نداشت سیگار بکشه هی سیگار میکشید و هنوز تمام نشده یکی دیگه روشن میکرد میرفت تا سر کوچه میومد مامانم و من هر جا فکرشو بکنید زنگ میزدیم به گوشیشم زنگ زدیم که خاموش بود.

تازه امسال وارد دانشگاه شده بود سمیرا 19 سال داشت چه قدر وقتی فهمیدیم رشته پرستاری قبول شده خوشحال شدیم البته توی دانشگاه خراب شده ازاد که رفتن بهش یه بدبختیه و خارج شدن ازش یه جور مصیبت.

زنگ در به صدا در اومد یه نیم ساعتی بود بابام توی حیاط نشسته بود هی با چنگ موهای سرشو میکند و من و مامانم با گریه دعا میکردیم.

بابام اصلا نفهمید زنگ میزنند اونقدر که گیج . عصبانی و پریشون بود هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش حتی بعد فوت عموم.

من دویدم طرف در در وباز کردم یه هو جیغ زدم که بابام با صدای جیغ من به خودش اومد دوید طرف من باورم نمیشد سمیرا با لباس خونیو مانتو پاره حتی نمیتونم بقیشو بگم اینقدر وحشتناک بود چیز زیادی از اون لحظه یادم نیست یعنی نمیخواستم که یادم بمونه فقط دیدم بابام سمیرا رو بغل کرد درو بستیم رفتیم داخل هنوز جیغو سرو صدا و گریه مامانم و بابام توی گوشمه که هی میگفتن چی شده چته چرا اینطوری شدی و..

ساعتای 2 بعد از نصف شب بود لباس تمیز تنش کردیم و بعد شستن خون و زخماش و پانسمان کردنش مامانم گفت بزارین بخوابه هیچی هم نگین تا فردا.

اون شب خوشحال بودم خواهرم برگشته و ناراحت از اتفاقی که حتی فکرشم نمیکردم تا صبح هیچ کدوممون خوابمون نرفت صبح با صدای مامانم بیدار شدم سمیرا ر ودیدیم وحشتناک بود بابامو دیدیم با چشای خستم که داره تند تند لباس میپوشه میگه الان باید ببریمش دکتر .

منم رفتم صورتم بشورم زود حاضر شم مامانم گفت تو بمون خونه چیزی نیست گریم گرفته بود میلرزیدم بی اختیار خواهر خوشگلو کوچولوم حالت تشنج بهش دست داده بود از دهنش کف میومد بیرون سرش مدام این ور اون ور میشد خیلی ترسیده بودم .!

با رفتن مامانم اینا صورتم شستم اما میلی به خوردن هیچی نداشتم نمیدونستم چرا اینجوری شده زندگی اروم و ساده ما چرا یه هو بهم ریخته سمیرا دیروز تا دیشب و کجا بوده.

دم دمای ظهر بود مامانم زنگ زد خونه گفت دارن میاند سمیرا بهتر شده نگران نباشم.

دم حوض نشستم اینجا همیشه منو سمیرا بازی میکردیم چقدر استکان و لیوان که وقت شستن اینجا از دستمون ول میشد میشکست حتی وقت خاله بازی همینجا بود که چادر نماز مامان و پهن میکردیم کنار این حوض بازی میکردیم .

 اخ یاد بچگیام افتادم اون ارامش بی دغدغگی و...

 ماهیای توی حوض هم انگار فهمیده بودن یه اتفاقی افتاده و اونام انگار خسته و کسل بودن.

منو سمیرا هفته ای یه بار میفتادیم به جون این حوضو میشستیمش با اینکه حوض زیاد بزرگی نیست اما همیشه لذت میبردیم که جای این ماهیا تمیز باشه.

مامانم و سمیرا اومدن خونه بابام رفته بود کلانتری محل تا موضوع رو بگه چون فکر میکرد یه اتفاق بدی افتاده عصر با مامانم اینا رفتیم یه درمونگاه روانپزشکی یا روان درمانی درست یادم نیست سمیرا خرف نمیزد و اگه ازش سوالی میکردیم مثل دیوونه ها جیغ میکشید .با دستاش موهاشو میکند وحشتناک بود.

حدودا 3 یا 4 ساعت اونجا بودیم سمیرا تنها رفت داخل اتاق دکتر و بعد اومد بیرون گریه میکرد و مامانم و بابام رفتن داخل! من بغلش کرده بودم نشستیم توی بخش انتظار مامان و بابا بعد یه نیم ساعتی اومدن بابام خیلی ناراحت بود مامانم دیدم با گوشه چادرش اشکاش و پاک میکنه .

وقتی رسیدیم خونه اجازه بدین از گفتن تمام جزئیات صرف نظر کنم چون یاداوریشون عذاب و زجر روحی و طولانی فقط بگم وقتی از دهن مامانم شنیدم به خواهرم ت جا و ز شده اونم از طرف چندتا افغانی کثیف نجس

به قول بعضیا اجنبی هیچی نفهمیدم و فقط نفرین بود که به باعث و بانیای اونایی که این حییونای وحشیو اجازه ورود به کشورمون دادن میکردم کشوری که درش انگار مثل ط وی له بازه و هر حیونی میاد بدون هیچ نظارتی. گندو نکبت و بدبختی و به ماها میزنه.

وقتی به کلانتری رفتیم برای تنظیم شکایت فکرشو نمیتونید بکنید چقدر معطل شدیم با اینکه کار ما واقعا اورژانسی بود.

تازه بعدشم رئیس اونجا که انگار اتفاقی نیفتاده گفت ما پیگیری میکنیم.

البته سمیرا رو هم برده بودیم برای چهره نگاری گرچه افغانیا همشون عین هم همشکل و زشتو بد قیافه ونکرند.

چقدر دیدن صورت ناراحتو خسته و جای زخمای کمی خوب شده خواهرم ازارم میداد.

جریان اینطوری بود که وقتی سمیرا از دانشگاه میاد بیرون سوار اوتوبوس میشه شهر ما هم مشهد که بدبختانه افغان کم نداره مثل علف ه رز همه جا هستند .چند تا افغانی دنبالش میکردند از دانشگاه تا خونه ما نسبتا کمی دوری راه هستش و وقتی از اوتوبوس پیاده میشه یه مقداری رو باید پیاده میومده که کوچه های ناجوری هم داره اونجا اونا گیرش میارند با دارو بی هوشش میکنند اونطوری که خودش به بازپرس و قبلش به روانشناس گفته بوده وقتی چشماشو وا میکنه که اون ناجاستا داشتن بهش... و مثل حیونای بیابونی حیف حیوون من پست تر از افغانی جماعت سراغ ندارم تمام لباساشو به تنش پاره کردند.

و میگفت بی حسو بی رمق بوده بدنش و نمیتونسته تکون بخوره.

 فقط جیغ میزده اون نجاستای بی ناموس هم ازش فیلم میگرفتند یاد کلیپی افتادم که چند وقت پیش دیدم یه دختری رو همین افغانیا گرفته بودند بعد اون عمل زشت و پستانه سرش و بریدن فیلم هم گرفتن اینم از کشور ما نمیدونم چی بگم بعد اون همه شکایت و اینا اصلا معلوم نشد ایا پیگیری کردند یا نه اونارو پیدا هم نکردند بابام بارها میرفت و اونام میگفتند در دست برسی خبری شد بهتون میگیم .

بگم که پزشکی قانونی هم رفتیم و از نظر جسمی و رو حی خیلی به خواهرم ضربه وارد شده بود مامانم میگفت کاش به جای شما دو تا دختر یه پسر داشتم این همه فشار بدبختی ..

سمیرا دانشگاشو ول کرد رفتارش عوض شده بود شبا کابوس میدید و با جیغ و داد از خواب بلند میشد همیشه هم تصویر اون چند نفر افغان نجس و بی شرف و میدید و اون اعمال...

متاسفانه به پیشنهاد پزشکه معالجش سمیرا رو بردیم یه مرکز روان درمانی الان مدتیه جای خواهرم پیش ما خالیه و از ما دوره من همیشه به دیدنش میرم اما هر روز میبینم که از روز قبل پژمرده ترو خشکیده تر میشه متاسفم برای خلقت زنانه ما که اینطوری خلق شدیم نه امنیتی داریم و نه..

ببخشید خیلی از جزیاته این ماجرای تلخ و که برای خواهرم و سمیرا های دیگه افتاده و میفته رو به خاطر وحشتناک بودن و عذابی که برای من یاداور چند ماه زجر هستش که ادامه هم داره مجبور شدم از گفتنشون صرف نظر کنم فقط یکی بهم بگه چرا؟ چرا؟ یه دختر باید این بلا ها سرش بیاد؟تقاص این بدبختی که سر خواهرم اومده از کی باید بگیرم؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید این وبلاگ یکی از سری وبلاگ هایی میباشد که در جهت تفریحات وسرگرمی ها ومطالبه عاشقانه سالم فعالیت میکند ین وبلاگ کار خوداز شهریور ما سال هزار سیصدونود شروع کرده هم اکنون به فعالیت خود ادامه میدهد امیدواریم بارایه نظرات خودتان مارا درهرچه بهتر کردن این وبلاگ یاری کنیید در ضمن کپی برداری ازمطالب وبلاگ هم اشکالی ندارد حتی بدون ذکر منبع .همه جوره راحت باشید .این وبلاگ متعلق به خود شماست.با کمال وتشکر فراوان مدیریت وب سیامــــــک
آخرین مطالب
پيوندها
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه کوچک اما رازهای بزرگ وباورنکردنی و آدرس nvasiya.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 69
بازدید کل : 240
تعداد مطالب : 33
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 2